“Book Descriptions: این کتاب قصه پسربچهای به نام فندقی را روایت میکند که آرزو دارد کار بزرگی انجام دهد. در بخشی از این کتاب آمده است که؛ «فندقی رفت و رفت تا به درخت سیبی رسید. هیچ میوهای به شاخههای درخت نبود. فندقی بقچهاش را زمین گذاشت و با خودش گفت: چه کار کنم، چه کار نکنم. باید راهی پیدا کنم. فندقی فکر کرد و فکر کرد تا عاقبت جوی کوچکی کند و آب رودخانه را به پای درخت رساند. درخت سیب خوشحال شد و گفت: «دستت درد نکند فندقی، چه کار خوبی کردی! بیا باغبان من باش.» فندقی بقچهاش را برداشت و گفت: «نه، نمیتوانم باغبان تو باشم. من باید بروم، چون میخواهم یک کار بزرگ بکنم؛ خیلی بزرگ!» فندقی این را گفت و راه افتاد.»” DRIVE